عرق سرد
فیلمی #فمنیستی که به معضلات یک قهرمان ملی  زن به خاطر نداشتن امکان خروج از کشور بدون اجازه ی همسر می پردازد، علی رغم سانسورهای مرسوم جمهوری اسلامی فیلم از پس نشان دادن اوج تحقیر یک زن توسط جامعه ی اسلامی مردسالار خوب برآمده است، نمایی که افروز (#باران_کوثری ) با انزجار دهانش را می شوید شنیع ترین تحقیرهای آیین بردگی را برای گرفتن حق طبیعی یک انسان در ذهن تداعی می کند.
فیلم یک نقد همه جانبه است و افسوس که در کنار این همه شجاعت و ظرافت، با بی خردی و عدم تحقیق یک گاف نابجا و غیر قابل اغماض دارد:
افروز حاضر می شود برای گرفتن اجازه خروج از کشور به باج خواهی شوهر حزب اللهی طور خود تن دهد و مهرش را محضری ببخشد، همان جا در محضر شوهر هم رضایت محضری خروج از کشور می دهد اما پایین پله ها شوهر رم می کند و برگه رضایت را از دست افروز می قاپد و پاره می کند.
تا پایان فیلم افروز و حتی وکیلش از این که شوهر زیر قول و قرارش زده و برگه را پاره کرده می نالند حال آنکه هر سند و برگه ای که در محضر  ثبت شده باشد با گم شدن یا پاره شدن قابلیت صدور مجدد دارد!
واقعا برای من جای سوال است که چرا دست اندرکاران ساخت فیلمهای ایرانی در گرفتن مشاور حقوقی یا پزشکی این همه خساست به خرج می دهند و تمام کارنامه درخشان فیلم را با یک ندانم کاری به باد فنا می دهند!
علی ای الحال
اگر با دیدن این قبیل گافها زیاد توی ذوقتان نمی خورد، فیلمی بود که به دیدنش می ارزد.
 

 

حقوق ن


خطر لو رفتن داستان

فیلم #شبی_که_ماه_کامل_شد به کارگردانی #نرگس_آبیار فیلمی کاملا سینمایی، با گریم و بازیهای چشمگیر و نماهایی هنرمندانه است.

آبیار در بستر یک تراژدی عاشقانه به روایت بخشهایی از زندگی عبدالمالک ریگی رییس گروه تروریستی جندالله می پردازد. از آنجایی که فیلم بر مبنای واقعیت ساخته شده و لابد در مورد بعضی اتفاقات، اطلاعات درستی در اختیار نویسنده قرار نداشته، قسمتهای زیادی از روایت می لنگد، مثلا نحوه اعتراف گیری عبدالمالک از برادر فائزه خیلی کودکانه است و آدم شک می کند که شهاب عقل سالم داشته یا اساسا خل و چل بوده است! یا چرا فایزه که بارها شنیده تمام تلفن‌ها شنود می شوند، به مغازه برادرش که می داند عبدالمجید برای او گرفته زنگ می زند و با دست خودش شهاب را به قربانگاه می سپارد!  یا پس از آن مهمانی شام مسخره، آدم از خودش می پرسد موسی که می دانست عبدالمجید تروریست است چرا نفهمید چه نقشه ای پشت تلفن عبدالمجید به زنش قرار دارد؟ در حقیقت برای خلق قسمتهایی که روایت تاریخی در مورد آن وجود نداشته، منطق روایی فیلمساز پا در گل مانده است و اکثر شخصیت ها با بلاهت آزار دهنده ای تصویر شده اند.

فیلم، بسیار محافظه کارانه به عملیات تروریستی ریگی پرداخته و تنها ترور غیر نظامیان را نشان می دهد حال آنکه که عبدالمالک، ترور افرادی که به نحوی به بدنه نظام جمهوری اسلامی ایران متصل بودند را در دستور کار خودگذاشته بود و حداقل هشتاد درصد کشته شدگان توسط گروهک او از نیروهای امنیتی و انتظامی بودند.

عشق بین فائزه و عبدالحمید خیلی فانتزی و اغراق شده آغاز می شود و سیر تحول عبدالحمید از یک عاشق به قاتل اصلأ در نیامده، تا جایی که مخاطب انتظار دارد عبدالحمید پس از کشتن فائزه خود را نیز قربانی کند.

بدتر از آن زاویه دوربین در هنگام شلیک است که نمایی از عبدالمالک نمی دهد، نمایی که می شد از بالا باشد و با نورپردازی، عبدالحمید را در چشم مخاطب حقیر و محکوم کند که متاسفانه اتفاق نیفتاده است.

بهترین دیالوگهای ضد گفتمان غالب از آن مادر عبدالمالک است، دیالوگهای او در مورد این که علت تشکیل گروه های تروریستی و قاچاق مواد مخدر در سیستان بلوچستان، فقر مردم منطقه و تبعیض است که مورد بی توجهی حکومت قرار گرفته، تا حدی از یکسونگری ایدئولوژیک و چاپلوسانه ی فیلم می کاهد اما باز نسبت به شخصیت پردازی لقمه های درشتی به نظر می رسد که سازنده در دهان او چپانده است.

در قسمتهای موافق گفتمان هم فیلم، به طرز کودکانه ای بسیار شعارزده است، مثلا تک تیرانداز پلیس می گوید من عبدالمالک را با تیر نزدم چون خون او به بچه ای که در بغل داشت می پاشید! توجه داشته باشید که نمی گوید چون ترسیدم تیر به بچه بخورد! از آسیب روحی ای دم می زند که ممکن است یک کودک سرباز اسیر در دست یک گروه شبه داعش در اثر خونی شدن دریافت کند! خانم آبیار تصور کرده چنین دیالوگی اوج انسانیت نیروهای امنیتی ایران را نشان می دهد حال آنکه به فکر خونی نشدن کودکی بودن که روزانه جلوی او آدم سلاخی می کنند و او را برای عملیات انتحاری شستشوی مغزی می دهند، اوج حماقت است و نه انسانیت!

انتقاد دیگر که معمولا در واکاوی فیلمها مورد علاقه من نیست، پرداختن به تبعات اجتماعی و اخلاقی ساخت فیلمها است، اما به نظر می رسد در این برهه از تاریخ که همدلی و یکسویی اقوام ایرانی به دلیل انواع تهای غلط حکومتی دستخوش نابودی قرار گرفته است، اصولا پرداختن به داستانی در مورد ازدواج یک شیعه با یک سنی (یا در بعد وسیعتر یک تهرانی و یک غیرتهرانی) که به چنین تراژدی هولناکی منجر شده است، تبری برنده بر بقایای اتحاد ملی است و لااقل در حال حاضر یک ضد فرهنگ است.

و پر واضح است که صحبت از این که من قصد ی نداشته ام و فقط قصدم بیان یک فداکاری مادرانه و روایت یک داستان عاشقانه بوده است، مادامی که به زندگی های چهره های ی می پردازیم، مضحک و بی مایه است.

#ارغوان_اشترانی

 


فیلم #سرخپوست به کارگردانی #نیما_جاویدی یک فیلم بیش از اندازه محافظه کارانه است. کارگردان تصمیم گرفته فیلمی در مورد بازی های ناعادلانه قدرت بسازد که حتی به ناحق کسی را به چوبه دار می سپارد و انسانهای شریف مقابل این بازیکاران ناشریف چاره ای جز قانون شکنی ندارند اما برای آنکه خطری از جانب گفتمان غالب متوجهش نباشد و فیلمش اجازه پخش بگیرد، ماجرای داستان را به قبل از ظهور جمهوری اسلامی برده است و حتی متاسفانه با یک تحقیق ساده همزمانی تاریخی را در نیاورده است. ماجرای فیلم به سال ١٣۴۶ بر می گردد و ظالم غایب این ماجرا یکی از اربابهاست که با زور و تزویر حکم اعدام یکی از رعیتهایش را در دست دارد، حال آنکه اولین لایحه ی اصلاحات ارضی به دستور #محمد_رضا_پهلوی در سال ١٣٣٨ اتفاق افتاد و بعد از عبور از کارشکنی های مرسوم در سال ١٣۴٠ به طور کامل اجرایی شد و مناسبات ارباب و رعیتی به طور کامل از میان رفتند، حتی جالب است بدانید که شاه سالیان سال پیش از این بر لزوم از بین رفتن این مناسبات تاکید داشت و علی رغم این که ون فریب خورده سد راهش بودند اما اربابان قدرت و نفوذ خود را در دستگاه های قضایی و حکومتی از دست داده بودند.

بجز این ایراد فاحش، سیر تحول نوید محمدزاده اصلا خوب در نیامده، ساده ترین نمایی که می شد دلرحمی وی را به تصویر کشد، نجات قورباغه ی دستی مجرم بود که اتفاق نیفتاد و در پایان یکدفعه مخاطب می دید که بازرس ژاور بی احساس قانونمند به رابین هود همراه با ملت بدل شد!

بازی #پریناز_ایزد_یار هم ضعیف بود، فیلمنامه برای او هم خوب شخصیت سازی نکرده بود، چرا ماشینش را به در زندان کوبید؟ 

یا یک سوتی دیگر: چرا واکس که ماده ای روغنی و بسیار غلیظ است با باران به راحتی شسته شد؟

می توانم بگویم با این تفاسیر فیلم در حد یک تله فیلم که از سر بیکاری در اتوبوس ببینی لذتبخش بود اما ارزش سینما رفتن را نداشت.


این فیلم روایتگر گروهی از تیم پلیس مبارزه با مواد مخدر به سرکردگی فردی به نام صمد است که در به در دنبال یک نده عظیم ماده مخدر شیشه در پایتخت هستند. نام این نده ناصر خاکباز بوده و این روزها هر کسی که توسط تیم آنها دستگیر می‌شود، یک سرش به خاکباز گره می‌خورد. فرزند یکی از هم‌تیمی‌های صمد هم توسط قماش خاکباز یده شده و بعد هم به قتل رسیده و برای همین اعضای پلیس مواد مخدر تشنه پیدا کردن خاکباز هستند، آنها تلاش می کنند از خلال دستگیری معتادان و نده های خرده پا به ناصر خاکباز برسند، فیلم با صحنه ی تکان دهنده ی گریز یک خلافکار و مدفون شدن او در گودالی که توسط لودر پر می شود آغاز می شود، همکار صمد که دنبال او می دود رد او را گم می کند و تنها چیزی که از او در دستش باقی می ماند یک بسته مواد است که خلافکار سعی کرده داخل خانه ای بیندازد و موفق نشده است، این خرده داستان بعدتر در خدمت شخصیت پردازی قرار میگیرد.


آنروز، روز عقدكنان دختر حاكم بود. حاكم براي دخترش مراسمي گرفته بود كه حد و حساب نداشت و اكثر صنف‌هاي شهر براي اين روز تداركات ديده بودند كه بيشتر آنها زيادي بود. يوسف و زهرا هم در اين مراسم حضور داشتند. يوسف با ديدن اين اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر مي‌كند و مي‌گويد كه: «مردم اين شهر گرسنگي و بدبختي و نداري مي‌كشند، ولي در يك روز كلي ولخرجي مي‌كنند».زري از يوسف مي خواهد كه باز شروع نكند و خودش را ناراحت نكند. 


داستان عکس معروف بوسه که توسط #آلفرد_آیزنشتت گرفته شده و بعدها به نماد صلح تبدیل شد چیست؟ ملوان جوانی به نام #مندوسا پس از شنیدن خبر پایان جنگ در سال 1945 در خیابانهای نیویورک می‌دویده و هر زنی را که می‌دیده می‌گرفته و می‌بوسیده، برایش اهمیت نداشته زن پیر است یا جوان، چاق است یا لاغر و آلفرد متعجب، دنبال او می‌دویده و با دوربین لایکایی که داشته چیلیک چیلیک عکس می‌انداخته و این عکس که از همه بهتر در آمده در مجله لایف چاپ می‌شود و توسط امریکایی‌ها به نماد
کاردینال آرژانتینی، خورخه برگولیو که نقش او را جاناتان پرایس بازی می کند، برای دیدن پاپ آلمانی، (آنتونی هاپکینز) به رم می رود چون پاپ به نامه های او برای بازنشستگی از اسقف اعظم بودن جوابی نداده است. اما ماجرا اینجاست که پاپ به عمد جواب نامه های برگولیو را نداده چون تقاضای زودتر از موعد بازنشستگی بی دلیل از مقام اسقفی را اعتراضی توهین آمیز می داند. البته بی راه هم فکر نکرده، برگولیو، کسی است که بر خلاف تمام کاردینال ها از زندگی تجملی چشم پوشیده و بر خلاف
فیلمی آمریکایی از نیک کاساوتیس است که در سال ۲۰۰۴ از روی رمانی به همین نام نوشتهٔ نیکلاس اسپارکس ساخته شد. از بازیگران این فیلم می‌توان به #رایانگاسلینگ و ریچل مک آدامز اشاره کرد. هر چقدر در داستان جلوتر می رفتم بیشتر مطمئن می شدم که قبلاً این داستان را شنیده ام، تا آنکه متوجه شدم قبلاً خود فیلم را دیده ام. راستش با توجه به موضوع فرعی داستان که بحث #آلزایمر بود و اینکه ابتلا به این بیماری به نظرم جزو دردناکترین رنجهایی است که ممکن است یک انسان متحمل
کتاب شوخی های حقوقی، صرف نظر از مقدمه ی ترس خورده ای که بکتاش منوچهری برای آن نوشته است بی نظیر است. اولین سطری که از آن خواندم این جمله از ویل راجرز بود: «اگر متنی را خواندی و معنی آن را نفهمیدی، تقریبا می توانی مطمئن باشی که از سوی یک حقوقدان نوشته شده است.» یاد اولین روزی افتادم که با پدرام برای ثبت نام ستایش رفته بودیم، شغل مرا در فورم مدرسه نوشته بود: «تولید کتب اطفال!»???? به چند جمله ی با نمک دیگر از کتاب توجه کنید: دو دوست در حال مسافرت با بالن بر
من دانش هستم، یک بازیگر کسی که فکر می کند دیگران مسئول به فنا رفتن آرزوهایش هستند و تا زمان رسیدن به آرزوهایی که هیچ تلاش حقیقی ای برایشان نمی کند مثلا به خیال خودش برای مدتی موقت در یک آرایشگاه مشغول به کار می شود. دانش از آن دسته آدمهایی است که آدمهای اطرافش و زندگی روزمره شان را پوچ و تهی می بیند و با غرق کردن خودش در فیلم و موسیقی آنها را تحمل می کند. او از خودباخته به نیازمندان کمک می کند اما پشت این شخصیت خاص از درون خالی، یک ماجرای هیجان
#پرنسس_پا یک مجموعه داستان از اریک امانوئل اشمیت است که #نشر_افراز منتشر کرده است. واقعیت این است که اشمیت در این مجموعه داستان کوتاه بسیار ضعیف تر از نمایشنامه هایش ظاهر شده است، اما ایده ی اغلب داستانها خلاقانه است، ایده های خلاقی که اغلب در اثر نقص ساختارگرایانه هرز رفته است. بدترین داستان مجموعه، «زیباترین کتاب دنیا» است که ماجرای ن زندانی ی روسی را روایت می کند، این داستان علاوه بر نقص ساختاری که تمام ن همبند تصادفا فقط دختر دارند، یک
آااادت نمي كنيم فيلمي به كارگرداني #ابراهيم_ابراهيميان داستاني پر تعليق و نسبتا جنايي است. مطابق خيلي از فيلمهاي ايراني، محوريتش بحث خيانت مرد به زن است. واقعيت اين است كه روايت داستان از خيانت اصلا بد نيست، اما ميزان فراواني اش در سينماي ايران به طرز حال به هم زني به افراط رفته است، انگار كه هيچ موضوع ديگري براي ساختن فيلم و روايت داستان وجود ندارد. فيلمنامه خوب و زير پوستي نگاشته شده است، بازيها روان و دكوپاژ معنادار است، موسيقي اما ضعيف و بي معني است،
بارون درخت نشین اثر #ایتالو_کالوینو یک شاهکار ادبی است که تا مدتها ذهن آدم را درگیر می کند، آنقدر که من تا مدتها بعد از خواندنش، بیرون خانه که بودم، بالای درختها را نگاه می کردم! داستان در ژانر شگفت است اما به قدری باور پذیر نوشته شده که یک جاهایی آدم به خودش می گوید، نه، فقط یک داستان عجیب است، اما شدنی است! راوی اول شخص است و برادر شخصیت اصلی است که داستان او را روایت می کند، این تمهیدی است که کالوینو برگزیده چرا که قرار نیست تا پایان داستان نه ما، نه
كتاب #هیچ دوستی به جزکوهستان نوشته #بهروز_بوچانی یک مانیفست و دلنوشته ی اعتراض آمیز بود با تک جمله های شجاعانه و متفکرانه: «رهبری یک جماعت بجز شجاعت و قدرت تحت تاثیر قرار دادن آدمها، نیازمند گونه ای از حماقت است.» یا جایی که کشتی حامل راوی دارد غرق می شود و او می گوید، انتظار داشته در هنگام خطر آن چیزی که همیشه شنیده که هر کس در هنگام مواجهه با مرگ خدا را حس می کند و از او کمک می طلبد اتفاق بیفتد، اما به هیچ وجه چنین حسی نداشته.
این فیلم روایتگر گروهی از تیم پلیس مبارزه با مواد مخدر به سرکردگی فردی به نام صمد است که در به در دنبال یک نده عظیم ماده مخدر شیشه در پایتخت هستند. نام این نده ناصر خاکباز بوده و این روزها هر کسی که توسط تیم آنها دستگیر می‌شود، یک سرش به خاکباز گره می‌خورد. فرزند یکی از هم‌تیمی‌های صمد هم توسط قماش خاکباز یده شده و بعد هم به قتل رسیده و برای همین اعضای پلیس مواد مخدر تشنه پیدا کردن خاکباز هستند، آنها تلاش می کنند از خلال دستگیری معتادان و
دکتر کندی ظاهرا منتظر جوابی بود. جرعه بزرگی از نوشیدنی‌اش را سر کشید، نگاهی به من انداخت. گفته بود، تولد نقطه مقابل مرگ نیست ، خود مرگ است. «از مرگ می آئیم و برمی‌گردیم به مرگ. انگار که وارد محیطی می‌شوی و دوباره از آن خارج .»
کتاب بر سنگفرش خیس شانزه لیزه نوشته‌ی مولود قضات یک رمان واقع گرای اجتماعی از منظر راوی سوم شخص محدود به ذهن شیداست. رمان اگرچه با یک اتفاق هولناک آغاز می‌شود اما بیش از رویداد محور بودن، شخصیت محور است، شیدا یک دختر جوان عاشق پیشه‌ی پر از آرزو است که برای فرار از اتفاق هولناکی که برایش افتاده به مذهب پناه می‌برد، تا جایی که یک خانم جلسه‌ای می‌شود و با رانت حکومتی، برای تبلیغ شیعه‌گری، راهی فرانسه می‌شود و در طول اثر، رفته رفته شاهد تحول نسبی شیدا هستیم،
فیلم بی همه چیز به کارگردانی محسن قرایی یک اقتباس خوب از نمایش دیدار با بانوی سالخورده فردریشدورنمات است. بخشهای خوبی به اثر اضافه شده که به فارسی گردانی اثر کمک کرده است. مثل قربانی شدن گاو نوری با بازی درخشان #بارانکوثری. شخصیت شوخ و شنگ و شیطان و طناز بانوی سالخورده به شخصیت جدی و آرام #هدیه_تهرانی تغییر یافته بود و با از بین رفتن لایه‌های طنز نمایشنامه؛ تلخی اثر دو چندان گشته بود. یکی از المانهایی که بر تلخی اثر دامن زده بود قهرمان و ناجی بودن امیر پیش

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیده بان1404 به وبلاگ ورزشی من خوش آمدید. بروز ترین سایت جن تکست نایس منم کتابخانه عمومی آیت الله سعیدی ماهشهر درهم برهم تاپیک فایل